امید زندگی مامان و بابا

اولین مسافرت آرسام جون

سلام عزیز مامان...عشق مامان...نفسم...آرسامم... گلم با اینکه همه مخالف بودن ولی ما باهم اولین مسافرتمون رو رفتیم...من و شما و بابا و مادرجون... خییییییییللللللللللییییییییییی خوش گذشت...همه میگفتن آرسام کوچیکه سخته...گریه میکنه...اسیر میشید...ولی مثل همیشه من به حرف هیشکی گوش نکردم و به بابا اصرار کردم که حتما بریم... بابا جون 21 شهریور پنج شنبه یه کنفرانس علمی توی زنجان داشت...ما ظهر چهارشنبه حرکت کردیم به سمت زنجان...شما تمام مسیر رو خوابیده بودی...بیدار میشدی شیر میخوردی و دوباره میخوابیدی...ساعت 6 رسیدیم زنجان رفتیم دانشگاه...چون اقامت ما توی زنجان به عهده ی اونا بود...ما دیر رسیده بودیم مهمانسرا پر شده بود و اونا مجبور شدن ما رو بف...
13 مهر 1392
1